باغچه بیدی 11 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل یازدهم - یک راز شیرین همراه با هشتلیک

 مامان شوکت ،همه رو به خونه اش دعوت کرده بود ، برای دادن یک خبر بسیار مهم . بعد از استراحت ؛ کم کم همه توی اتاق نشیمن جمع شدن. مامان لیلا رفت کمی میوه و یه تعداد چایی بریزه و بیاره. ملیحه هم رفت کمک کنه.
من کنار دست پدر نشستم و سر حرف رو باز کردم و برنامه ام را تمام و کمال براش گفتم. ماجرای مامان خودم را هم شرح دادم ........ بسیار از این موضوع متاثر شد. اما تایید کرد فعلا کاری از دستت بر نمی آد و تو تصمیم درستی گرفتی و در مورد  بنیاد راشدی هم گفت : همه جوره مادی،معنوی و کاری روی من حساب کنین ............  و اضافه کرد : مامان لیلا هم جون میده برای این کارا .
لیلا خان و ملحیه با ظرف میوه و سینی چایی وارد اتاق شدن . یعد از خوردن میوه و چای  بابا گفت : خب بهتر کم کم بلندشیم بریم سراغ مامان شوکت ، مثل اینکه هیچکس کنجکاو نیست و عجله نداره برای فهمیدن موضوع سورپرایز مامان شوکت.
با شنیدن این حرف ازبابا عباس ، تازه هم یادشون افتاد باید بریم و ببینیم و چه اتفاق افتاده که شوکت خانم همه رو دعوت کرده برای شنیدنش ...... بلافاصله آماده حرکت شدیم .
حدود شش و چهل دقیقه بود ، که رسیدیم به خونه شوکت جوون .........  زنگ و زدیم ........ به استقبال همه اومد ؛ در رو باز کرد و کنار در واساد تا همه داخل حیاط نقلی خونه شدیم. بعد از ورود به  اتاق نشیمن و نشستن . بابا گفت: مامان شوکت حسب الامر خدمت رسیدیم. تا خبر مهمی رو که گفته بودین. بشنویم. امیدوارم خیر باشه .
مامان شوکت گفت : خیر؟........... از خیرم خیر تره.......... مطمئنم باورتون نمیشه و از تعجب شاخ در میارید. از دیشب که متوجه این ماجرا شدم. هزار بار این ماجرا رو مرور کردم. سبک سنگین کردم........ شک کردم ، به یقین رسیدم دوباره شک کردمو مطمئن شدم.
همه بشدت مشتاق شده بودیم ببینیم . این اتفاق چیه  که مامانی شوکت رو این همه ظرف یک روز ، اینجوری هیجان زده
 
کرده.
بلند شد: که شیرینی و چای بیاره که مامان لیلا گفت همه چی الان ، قبل از اومدن خوردیم ...... دستش گرفت و نشوند .
همه نیگاش می کردیم ........ و منتظر بودیم تا شروع بکنه .
 
رو به من کرد و گفت : نوید جان تو ظرف چند هفته گذشته واز اولین لحظه ای که دیدمت . زندگی کسالت بار و غمگین من رو تغییر دادی و نور و رنگ و عشق و شور رو برام به ارمغان آوردی. تا دیشب خیلی از این بایات ازت ممنون بودم .......... اما از دیشب این وضعیت تغییر کرد .........
 
از دیشب و اومدن نسیم جا ن و رضا کوچولو به من قدرتی دادی که حداقل ده سال دیگه از خدا عمر م یخوام. و تا زنده هستم از دعا کردنت دست نمی کشم ........ از خدا خواستم هر آرزویی داری بر آورده کنه ....
گفتم : مامانی شوکت جوون اولا من کاری نکرده ام . نمی فهمم چه کردم که شما چنین محبتی به من می کنید؟!
سری تکون داد و گفت : آره نمی دونی . اما بزودی خواهی فهمید.
رو به نسیم کرد و گفت: نسیم جان ، دیشب خیلی با هم حرف زدیم وقتی همه رفتند یادته؟
نسیم گفت: بله مامان شوکت جوون. خیلی آروم شدم از حرف زدن باشم.
گفت: ولی بر عکس ،من هر چه بیشتر باتو حرف زدم. بیشتر توی وجودم آشوب به پا شد.
 
تا صبح خوابم نبرد. تا الاهم که اومدیدن هنوز دلم آروم نگرفته.
چهره همه از این انقلاب درونی مامان شوکت در هم رفت و نگران شدیم ......... و بیشتر از همه نسیم.
تو دلش فکر می کرد. چه کرده و چه گفته که این پیر زن مهربون رو اینجوری منقلب کرده ؛ گفت: من چی گفتم که باعث این شده شوکت جون .
همه چشمها و گوشها تقسیم شده بود روی مامان شوکت و نسیم.
شوکت جون ، کمی روی تشکچه خودش جابجا شد و گفت : چند تا سوال ازت میپرسم ، خواهش می کنم با دقت جواب بده ، بعدش بهت میگم. چی شده.
نسیم گفت: چشم .......
مامان شوکت پرسید: محله زندگیت پدر مادر و پدر بزرگ مادریت  ، کدوم محله اصفهان بوده.
نسیم گفت : پدر و مادرم کوچه های اطراف چهار باغ و پدربزرگ مادر بزرگ مادریم. محله جلفا
گفت : اسم پدر بزرگ . مادر بزرگت چی بود. یادت هست.
نسیم گفت : بله ........ پدر بزرگم جلال و مادر بزرگم حشمت
شوکت پرسید: فامیلیشون رو میدونی
گفت : بله ......عظیم زاده
مادر بزرگ دست کرد و از زیر تشکچه خودش چند تا عکس خیلی قدیم در آورد و به طرف نسیم دراز کرد و گفت. این عکس ها رو نگاه کن  .......... ببین تصویرآشنایی توش می بینی؟
نسیم در حالیکه نمی دونست باید منتظر چی باشه نگاهی به عکس ها انداخت ....... چند لحظه خشکش زد ....... مات و مبهوت به تصاویر نگاه می کرد.
مامان شوکت : دوباره سوال کرد: کسی رو توی این عکسها میشناسی؟
نسیم مبهوت فقط سرش رو تکون داد. همه متعجب منتظر بودیم شوکت جون چه نتیجه ای میخواد بگیره.
اون برای بار سوم سوالش از نسیم رو تکرار کرد و پرسید آیا کسی رو توی این عکسها می شناسی؟
نسیم گفت : مامان بزرگمه ...... ولی این عکسا پیش شما چیکار می کنه ، از کجا آوردینشون. کی بهتون داده .
شوکت گفت : هیشکی بهم نداده....... این عکسا مال خودمه ....... کسی که بغل حشمت مامان بزرگت واساده منم.
همه یکه خوردیم. به هیچ عنوان باورمون نمیشد .حالا ما هم بهت زده شده بودیم.
ماما شوکت باز از نسیم پرسید : آیا هیچوقت از زبان کسی در مورد خواهر گمشده مادر بزرگت چیزی نشنیدی.
نسیم تازه متوجه ماجرا شده بود. چرا ..... چرا خاله شوکت. خواهر مامان بزرگه. او همیشه در مورد خواهر گمشده ای بنام شوکت حرف میزد ..... بعد به لکنت زبان  گفت : خ.... ا... له ..... شو..... کت ....... شمایین؟ آیا این حقیقت داره؟
 
اشگ از چشمای خاله شوکت جاری شد .... همه ضمن اینکه بهت زده شده بودیم به گریه افتادیم. من فکر می کردم ببین تقدیر چه ها می کنه. درست سر بزنگاه اتفاقی میافته که باور کردنش در شرایط عادی بسیار مشکله.
نسیم خودش رو توی بغل مامان شوکت انداخت و سرش رو شونه اون گذاشت. دو تا زن تا میتونستن به گذشته های غمگین و دور شده از خانواده هاشون و اینکه دست تقدیر اونها را در مناسب ترین موقعیت کنار هم قرار داده گریه کردن. شاید یک ساعت می گریستند و ما هم آرام اشک می ریختیم و نظاره شون می کردیم.
هنوز توی شوک این اتفاق بسیار عجیب و خوشایند بودیم که زنگ خونه مامان شوکت به صدا در اومد.
مصطفی گفت : من میرم در رو باز می کنم
گفتم : نه تو بشین من میرم. میخواستم برم توی حیاط یه کم نفس بکشم و یه مشت آب هم لب حوض بزنم به صورتم.
بلند شدم و از اتاق خارج شدم. دوباره صدای زنگ شنیده شد ؛ پرسیدم : کیه اومدم.
یکی داد زد : آشغالیه ..... ماهیانه یادتون نره.
رفتم در باز کردم دیدم سیده ، صداش رو عوض کرده و سربسرم میزاره.

سلام کرد و گفت : نامرد اینه رسمش ....... دو روز به ما سر نزدیدن ..... رفتم خونه هیشکی نبود ....... به نرگس گفتم ؛ حتما حتما حتما خونه مامان شوکت هستن. نرگس از پشت سید اومد بیرون و سلام کرد. در حالیکه از کارای داداشش لبخندی روی لب داشت.
سید گفت: حالا چرا بهتت زده بکش کنار بیایم تو .......
تازه هوش اومدم گفتم : بیاین تو . آره همه اینجا هستیم. مهمون هم داریم.
سید گفت :  مهمون،آشناست؟
گفتم : آشنا میشین. یالله گفتم و نرگس رو انداختم جلو سید پشت سرش  بعد هم خودم وارد اتاق شدم.همه بلند شدن وایسادن. نرگس خیلی سریع متوجه جو حاکم شد. با همه روبوسی کرد و به نسیم که رسید دستش رو دراز کرد و گفت. نرگس هستم دوست و هم کلاس ملیحه جون. بعد دستش رو برد طرف رضا کوچولو از نسیم گرفتش و بغلش کرد و شروع کرد شالاپ و شلوپ ماچ کردنش . در همین حال گفت : به به  چه پسر خوشگلی . چرا خودت رو اینجوری کردی . شیطون بلا . ملیحه با یه چشم و ابرو حالیش کرد ادامه نده ، نرگسم متوجه شد و دوتا ماچ دیگه رضا رو کرد و داد بغل مامانش.
اما سید حال دیگه ای داشت. مثل آدمای منگه مات و مبهوت نسیم و نیگاه میکرد. بابام زد رو شونه اش گفت: سلام آسد محسن ......... چطوری ؟
سید به خودش اومد و گفت: سلام حاج عباس آقا ..... مثل همیشه خوب و دعا گو. بعد بطرف مامان شوکت رفت و گفت : مامان شوکت  ، چون هشتاد سالتون گذشته به من محرم هستید. فوری پیشونی مامان شوکت رو ماچ کرد. مامان شوکتم  صورتش رو بوسید  و گفت:  بیا سید اولاد پیغمبر به نیت جدت ماچت می کنم. خدا هم میگذره ....... لبخندی روی صورت همه  نشست.
نرگس گفت : خب نمی خواین این خانم خوشگل رو معرفی کنید.
مامان شوکت پیش دستی کرد و گفت : نسیم جون نوه خواهر منه .....
نرگس گفت: چه خبر خوبی ، ماماجون . چقدر عالی. مبارک باشه..... خیلی خوشحال شدم. نسیم جون خاله ات تو دنیا لنگه نداره. همه کره زمین رو بگردی فقط یه مامان شوکت می تونی پیدا کنی اونم همین فرشته است که کنارش نشستی.
روی به مامان شکوت کرد و ادامه داد : پس نسیم جون میشه دختر خاله ما دیگه ؟ درسته؟
مامان شوکت گفت بیا جلو تا بهت بگم.
نرگس نشست جلوی مامان شوکت و گفت: بگو عزیز جون
مامان شوکت صورت نرگس رو کشید جلو دو تا ماچ از طرفین صورتش کرد و گفت: آره عزیز دلم آره ...... نسیم
خوشگلم میشه دختر خاله شماها .
سید به حرف در اومد و گفت: سلام نسیم خانم .......... منم سد محسن هستم ، داداش نرگس . همه سید صدام می کنن. خوشحالم که اینجا هستید. مامان شوکت یکی از بهترین انسانهایی که من تو عمرم دیدم. مامان همه ماست و شماهم به همین دلیل رو سر ما جا دارید.
نرگس گفت: دادشم ، طباخی داره ، توی همین میدونگاهی کوچیک باغچه بیدی . مال بابای مرحومم بود. از وقتی عمرش داد به شما ، محسن میگردونش.
نسیم هم لبخندی زد و گفت : خوشحالم از آشنایی با شما .... از تون ممنونم. بخاطر اینکه هوای خاله جون من رو دارید.
شکوت به نسیم گفت: خاله جون اینها که میبینی . بهترین آدمای دنیا هستن که من توی هشتاد و چند سال عمرم دیدم. همه شون فرشته اند. سید که یکم حالش بهتر شده بود. به شوخی گفت: البته من و حاج عباس و آقا مصطفی ملکیم. .
همه زدند زیر خنده و ما موفق شدیم اولین صدای خنده نسیم رو بشنویم.
سید گفت: به مناسبت اومدن نسیم خانم پیش مامان شوکت و خوشحالی بزرگی که توی چشمای مامان شوکت جون میشه دید ......همه شام مهمون من هستید.
بشوخی گفتم : من سیراب شیردون بخور نیستم .....
گفت : چی میگی بچه جون ........ اگه تو شیشلیک دادی بهمون. من بهتون هشلیک میدم .......  باز هم همه خندیدیم. بابا اینا اول طفره میرفتن . که شوکت خانم گفت: اگر حاج عباس آقا اینا نیان منم نمیام.
بالاخره پدر رضایت داد اما گفت : پس یه شرط داره ؟
محسن پرسید : چه شرطی؟
پدر گفت : بشرط اینکه مهمون من باشید.
محسن گفت : هر شب دیگه ای که شما امر کنید ما با کله در خدمت هستیم. اما روی من بچه سید رو زمین نندازین و
بزارین حالا که پیشنهاد من بوده مهمون من باشید.
شوکت خانم باز وساطت کرد و گفت: حاج آقا کیوانی روی بچه سیدا رو نباید زمین انداخت.
بابا دستش رو برد بالا و گفت تسلیم هستم. روی حرف مامان شوکت کی میتونه حرف بزنه.همه حورا کشیدن و قرار شد برن آماده بشن  ...........
تا راه بیافتن ....... سید گفت: اگه اجازه بدین مامانم مریم رو هم بیارم. خیلی در مورد مامان شوکت شنیده و دلش
میخواد  ببینه شما رو.
شوکت جون گفت: چی از این بهتر ...... منم دوست دارم مامان گل تو رو که همچین دختر و پسر دسته گلی رو دنیا آورده و بزرگ کرده ببینم.
محسن گفت : پس من برم ماشین رو بردارم و مامان رو هم سوار کنم و بیام. و ادامه داد نرگس تو نمی خوای بیای ، لباست رو عوض کنی.؟
نرگس جواب داد نه لباسم خوبه .............. میخوام بمونم و بیشتر با نسیم جون آشنا بشم و حرف بزنم. در همین حال دست نسیم رو گرفت و به گرمی فشار داد .
سید رو به من کرد و گفت : تو کاری نداری؟
گفتم : چرا همرات میام ، منم باید برم ماشین رو بیارم. چون قرار نبود جایی بریم قدم زنان تا اینجا اومدیم. اجازه گرفتیم و از خونه زدیم. بیرون سید از در که خارج شدیم . رو به من کرد و گفت : ماجرا چیه . براش توضیح دادم. . خیلی ناراحت شد و کلی فحش و بد و بیار بار شوهر نسیم کرد و گفت : رو منم واسه هر کمکی که لازم باشه حساب کن.
بعد پرسید این ماجرای فامیلی مامان با شوکت....... واقعا درست؟
گفتم آره خود نسیم هم نمی دونست. مامان شوکت از نشونه  های اولیه متوجه شد. بعد چند تا سوال کرد و وقتی مطمئن
شد. این مسئله رو اعلام کرد.................... همه و بیشتر از همه خود نسیم شوکه شدیم.
سید گفت: العظمت لله ، قربون مشیتت برم خداجون. چه کارها که نمی کنی ....
من متوجه نکته ای توی رفتار سید شدم . اما به زبون نیاوردم. احساس کردم اتفاقی یه گوشه دلش افتاده ....... و این اتفاق بی تردید بی ارتباط با نسیم نبود 

                                                                                                              

 پایان فصل یازدهم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:2 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.